پدر گلنیس به جرم اختلاس و کلاهبرداری به زندان افتاده و مادر هم به سبب شوک این حادثه دچار اختلال روحی شده است. خانواده از هم متلاشی شده و ناچار هر یک از بچه ها برای زندگی نزد یکی از خویشاوندان می رود.
وینی، برادربزرگتر به نیویورک نزد مادربزرگ و پدربزرگ رفته تا پس از به پایان رساندن دبیرستان بتواند به دانشگاه برود، لوئیس نزد دوست صمیمی مادر می رود. آلیسا و ملیسا که فقط شش سال دارند و دو قلو هستند به خانه دایی راجر می روند. امّا گلنیس که باور دارد که پدرش بی گناه است با وجود مخالفت خانواده نزد خاله عجیب و غریبش می رود تا به زندان پدر نزدیک باشد. ولی زمانی که از دهان پدر می شنود که گناهکار است و مرتکب خلاف شده، اعتماد و یقین اش به پدر فرو می پاشد و تمام باورهایش را از دست می دهد.
او کم کم و با کمک دیگران می فهمد که او هم زندانی برای خود ساخته است و برای رها کردن خود از این زندان باید بیاموزد که واقعیت را بپذیرد و پدرش را ببخشد.